منوی اصلی
بخش اعضا
انتخاب قالب
اطلاعات سایت
اعضا : 4944محتوا : 302
بازدیدهای محتوا : 1057042
اوقات شرعی
جستجو
Loading
تشرف حاج محمد حسين تاجر | نامه الکترونیک |
تاجر متقي حاج محمد علي گفت : روزي در بـازار بـودم .
حـاج محمد حسين كه از تجار بود، به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم . هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد، بناي مصافحه و معانقه و اظهار محبت كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براي صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد. كمي ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اي به منزل او بروم ، لذا تامل نمودم . ايشان از حال من ، مطلب را دريافت ، لذا گفت : اگر هم مي ترسيد، مي توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد، مانعي ندارد. من وعده دادم و ايشان نشاني خانه را داد. شب به آن جا رفتم ، ديدم تشريفات وتداركات زيادي بجا آورده است . ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت ، آن است كه من از دزفـول شـمـا فـيضي عظيم برده ام ، لذا چون شنيدم شما از اهل آن جاييد،خواستم قدري تلافي كرده باشم . جريان اين است كه من ثروت زيادي دارم ، ولي قبلاهيچ اولادي نداشتم و به اين دليل مـحزون بودم و غصه مي خوردم ، تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم . در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براي حاجات مهم ، چه توسلي در اين جا مؤثر است . گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است ، كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه ، موجب توجه امام عصر (ع ) مي شود)). مـن مـدتي شبهاي چهارشنبه را به آن جا مي رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم ، بجا مـي آوردم . تـا آن كـه شبي در خواب كسي به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدي محمد علي نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است . من تا آن روز، اسم دزفول رانشنيده بودم ، لذا از بعضي افراد، نام و راه آن جا را پرسيدم ، و به آن طرف حركت كردم . وقتي به آن جا رسيدم ، نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مي خواهم كسي را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد، به جستجوي من بيرون نيا تا خودم برگردم . از خانه خارج شدم ، اما تا عصر در هر كوچه و محله اي كه رفتم و سراغ مشهدي محمد علي نساج را گرفتم ، كسي او را نمي شناخت ، تا آن كه آخرالامر به كوچه اي رسيدم و از شخصي پرسيدم : مغازه مشهدي محمد علي بافنده كجا است ؟ گفت : سر اين كوچه دكان او است . وقتي به آن جا رسيدم ، ديدم دكان بسيار كوچكي دارد و در همان جا هم نشسته است . به مجرد آن كه مرا ديد، فرمود: حاج محمد حسين ، سلام عليك . خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مي كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد، اولاد پسردارم . من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت . در دكان او نشستم . دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سيني و كاسه چوبي آورد كه در آن قدري مـاسـت و دو تـا نـان جو بود. وقتي خوردم و نماز خواندم ، به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مي باشم . فرمود: حاجي منزل من همين جا است و هيچ رواندازي ندارم . گفتم : من به همين عباي خود اكتفا مي كنم . او هم اجازه ماندن داد. همين كه شب شد، ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند. بعد از آن هم سيني و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد، و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم . اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست . من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجي به مقصد خود رسيدي ديگر چه كار داري ؟ اصرار كردم . فـرمود: اين خانه عالي را مي بيني ؟ [از دور خانه مجللي ديده مي شد]. اين جا منزل يكي از اعيان و اشـراف لـر است . هر سال پنج الي شش ماه مي آيد و چند سرباز به همراه خود مي آورد. يك سال در مـيـان سـربـازها، شخصي لاغر اندام بود كه روزي نزد من آمدو گفت : تو براي تهيه نان خود چه مي كني ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزي چهار دانه نان جو كه لازم دارم ، جو مي خرم و آردمي كنم و از آن آرد، هر روز مي دهم برايم نان بپزند. گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براي من جو تهيه كني و نان مراتامين نمايي ؟ قبول كردم . او هر روز مي آمد و چهار دانه نان جو از من مي گرفت . تا آن كه يك روز ظهر نيامد. قدري طول كشيد. رفتم و از رفقاي او پرسيدم . گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است . به آن مسجد رفتم ، تا او را عيادت كنم . وقتي حالش را پرسيدم ، گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مي روم و كفن من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست ، اطاعت كن . هر چه هم از جو باقي مانده ، خودت بردار. بـه دكـان آمدم . چند ساعتي كه از شب گذشت ، شخصي آمد و مرا صدا زد. برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند، به مسجد رفتم . جـوان از دنـيـا رفته بود. آن شخص دستوري داد و او را با كفن برداشتيم تا بيرون شهرنزد چشمه آبي آورديم . بعد هم غسل و كفن كرده ، به خاك سپرديم . آنها رفتند من هم بدون اين كه سؤالي از ايشان بنمايم به دكان خود برگشتم . تقريبا يك ماه گذشت . يك شب ديدم ، باز كسي مرا صدا مي زند. در را گشودم ، آن شخص فرمود: تو را خواسته اند. برخاستم و با ايشان تا بيرون شهر آمدم . ديدم درصحراي وسيعي جمع بسياري از آقـايان دور يكديگر نشسته اند. به قدري آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت كه به وصف نمي آيد. آن آقـايي كه ميان آنها از همه محترم تر بودند، به من فرمودند: مي خواهم تو را به جاي آن سرباز به پاداش خدمتي كه به او كرده اي (در امر تهيه نان او را كمك كردي ) نصب كنم . مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم ، عرض كردم : من كجا از عهده سربازي برمي آيم ؟ تازه ايـن چـه كـاري است ، يعني اگر خيلي ترقي داشته باشد منصب سلطاني پيدا مي كند. [آن هم كه فايده ندارد.] فـرمـوند: اين طور نيست كه تو فكر مي كني . در اين جا شخصي كه با ايشان آمده بودم ،فرمود: اين بزرگوار حضرت صاحب الامر (ع ) مي باشند. من به حضرتش عرض كردم : سمعا و طاعة . فرمودند: تو را به جاي او گماشتم . به جاي خود باش هر زمان به تو فرماني داديم ،انجام بده . من برگشتم . يكي از آن فرمانها پيغامي بود كه به تو دادم كمال الدين ج 2، ص 79، س 20. |
انتخاب قالب
- بيانات مقام معظم رهبری در چهارمين نشست «انديشههاى راهبردى» با موضوع آزادی
- بيانات مقام معظم رهبری در سومين نشست «انديشههاى راهبردى» با موضوع زن و خانواده
- آوینی بین تفکر غرب و تکنولوژی آن تفکیک قائل نبود
- سلطان جهانم به چنين روز غلام است
- انقلاب مهدي و دگرگوني روابط اجتماعي
- باورداشت مهدويت
- آثار و فوايد وجودي امام عصر در زمان غيبت
- مسئوليت شيعيان در حكومت واحد جهاني مهدي
- کدیور به حامیان بهائیان پیوست
- جامعهسازی دینی در سیره نبوی