اركان فلسفه تاريخ شيعي و جایگاه ظهور در آن(1) |
نامه الکترونیک |
نوشته شده توسط حجت الاسلام سید مهدی میرباقری
|
اركان كلي «فلسفه تاريخ شيعي» بحث از آينده جهان يكي از مباحث اصلي مطرح در فلسفه تاريخ است. متأسفانه در حوزه معارف اسلامي بهطور عام، و در معارف شيعي به طور خاص، كمتر به فلسفه تاريخ پرداخته شده و از موضوعات مختلفي كه در فلسفه تاريخ مطرح است كمتر سخن رفته است. به بيان ديگر تلاش چنداني در زمينه استخراج و استنباط ديدگاه اسلام در زمينه آينده تاريخ، عوامل مؤثر بر تغيير جوامع، نقش انسان در آينده تاريخ و ديگر مباحث مطرح در فلسفه تاريخ از مجموعه آيات و رواياتي كه در اين زمينهها وارد شده، صورت نگرفته است. از اين رو در ابتداي گفتوگو، در زمينه انسان واپسين و جهان آينده در فلسفه تاريخ شيعي، نكات اساسي را كه در زمينه تعريف فلسفه تاريخ و تفاوت نگاه فلسفه تاريخي شيعه با نگاه فلسفه تاريخي ساير مكاتب وجود دارد يادآور شويد.
فلسفه تاريخ، علمي نظري است كه به تحليل و تعليل تاريخ به مثابه كليتي فراگير و منسجم و مبتني بر روابط قاعدهمند ميپردازد؛ به گونهاي كه نتايج آن معطوف به كاركردهاي عيني است و در آن سؤالاتي همانند علل پيدايش و تكامل تاريخ و مراحل آن، آغاز تاريخ و فرجام آن، نقش خالقيت و ربوبيت الهي و نيز ارادههاي انساني در پيدايش و تحولات تاريخي، جبههبندي و مرزبنديهاي اصلي و فراگير درون تاريخ و عوامل و ريشههاي آن و... مورد بحث و بررسي قرار گرفته و پاسخ مييابند.
1/1 ـ محوريت خالقيت و ربوبيت خداوند در تحليل تاريخ
0در بررسي فلسفه تاريخ اسلامي، پنج نكته اساسي را بايد مورد توجه قرار داد. اولين نكته اينكه، فلسفه تاريخ اسلامي براساس اعتقاد به حاكميت اراده و مشيت حق بر كل تاريخ بنا شده است. در يك نگاه كلان ميتوان انديشههاي فلسفه تاريخي را به دو گروه كلي تقسيم كرد. برخي انديشههاي فلسفه تاريخي، جريان حركت تاريخ را با صرفنظر از حاكميت اراده و مشيت خداوند متعال تحليل و برخي ديگر جريان حركت تاريخ را براساس حاكميت اراده خداوند متعال تفسير ميكنند. طبيعي است كه انديشههاي ديني، به ويژه تفكر اسلامي و شيعي، عالم را بر محور حاكميت حضرت حق بر كل خلقت، تفسير ميكنند و همانطور كه همه عالم را ناشي از اراده، مشيت و اوصاف جمال و جلال الهي ميدانند، معتقدند كه آغاز و انجام عالم و تاريخ هم سراسر آيات عظمت الهي و مسير تحقق اراده الهي است. براساس اين نگاه، حركت تاريخ بايد براساس خالقيت و ربوبيّت خداي متعال تفسير شود؛ يعني خداي متعال هم خالق كل هستي، از جمله بشريت و جريان تكامل تاريخي اوست و هم براساس ربوبيت خود عهدهدار سرپرستي و تكامل تاريخ بشري است؛ چنانكه قرآن ميفرمايد: «ربنّا الذي أعطي كلّ شيء خلقه ثمّ هدي».[1] ربوبيت الهي عهدهدار تكامل و هدايت انسان به سمت كمال است. بنابراين، نه تاريخ جلوهاي از جلوات ماده و برآمده از ذات ماده است و نه جبر تاريخي بر پيشرفت و تكامل تاريخ حاكم ميباشد، بلكه خلقت عالم و تاريخ ناشي از خالقيت حضرت حق و تكامل آن ناشي از ربوبيت الهي است.
1/2 ـ تكاملي بودن برآيند همه حركتهاي تاريخي
نكته دوم اينكه براساس فلسفه تاريخ اسلامي حركت عالم رو به سوي كمال است. اگر ما پذيرفتيم كه حكمت و ربوبيت حضرت حق بر حركت تاريخ حاكم است بايد بپذيريم كه حركت كل تاريخ بايد به سوي تكامل باشد. يعني نميشود كه برآيند حركت كل عالم، حركت نزولي باشد، بلكه بايد حركت رو به كمال باشد تا با حكمت سازگار باشد. نظريه فلسفه تاريخ اسلامي همانطور كه به خالقيت و ربوبيت حضرت حق، متكي است به نظريه معاد هم متكي است؛ يعني حركت كلي عالم را به سمت قرب به سوي خداي متعال تفسير ميكند و معتقد است كه در يك مرحله از حركت تاريخ، حادثه عظيم معاد و بازگشت كلي همه انسانها به سوي خداوند متعال اتفاق ميافتد. البته اين بازگشت همراه با حوادث متعددي در كل عالم خلقت خواهد بود.
ما سير كلي تاريخ را رو به كمال ميدانيم؛ و از آنجا كه كمال، چيزي جز قرب به سوي خداوند متعال و گسترش عبوديت نيست، حركت كلي عالم در پايان خود، به توسعه پرستش خداوند متعال و كمال عبوديت و بندگي ختم ميشود.
1/3 ـ درگيري تاريخي ايمان و كفر در سايه مشيت الهي
نكته سومي كه در تحليل فلسفه تاريخ اسلامي بايد بر آن تأكيد نمود اين است كه ارادههاي انسانها هم در حركت تاريخ نقش ايفا ميكنند؛ البته نه به اين معنا كه چيزي به انسان ـ در عرض اراده خداي متعال ـ تفويض شده، بلكه به همان معنايي كه در مبحث جبر و اختيار در مسلك شيعي متناسب با معارف اهل بيت(عليهمالسلام) تبيين شده است؛ يعني نه جبر است و نه تفويض، بلكه امري بين اين دو ميباشد. خداوند متعال به انسانها اراده داده و به ميزاني كه مشيت او اجازه دهد و به ميزاني كه امداد كند، ارادههاي انساني در تحقق حوادث عالم به ايفاي نقش ميپردازند. از همينجاست كه حركت تاريخ دو سمت پيدا كرده و به دو جبهه تقسيم ميشود: در يك جبهه، ارادههايي عمل ميكنند كه بر محور عبوديت خداوند متعال و خضوع و خشوع و تذلل در برابر او قرار دارند. يعني اين ارادهها در برابر اراده حضرت حق، تسليم و خاضع و خاشعاند؛ يعني با اينكه حركت ارادي است امّا هماهنگ با ربوبيت تشريعي خداوند متعال واقع ميشود و چون ربوبيت تشريعي با ربوبيت تكويني هماهنگ ميباشد، هماهنگي بين مشيت بالغه و فعل عباد در اين منزلت اتفاق ميافتد. از سوي ديگر، چون موجوداتي مثل انسان و جن، داراي اراده و اختيار هستند و در اثر اين اراده و اختيار، طغيان هم اتفاق ميافتد و جبهه دوم كه از آن به جبهه سركشي، گردنفرازي و استكبار و تعزّز در برابر خداوند متعال تعبير ميشود به وجود ميآيد. هر يك از اين دو جبهه در حركت خود دنبال گسترش خويش هستند و به همين دليل حق و باطل در تاريخ درگير ميشوند. اصليترين تعارضي كه در تاريخ وجود دارد، تعارض ايمان و كفر، و عبوديت و استكبار است و حركت كلي عالم هم در پايان به سمت غلبه عبوديت و بندگي پيش ميرود. نكته قابل تأمل اين است كه اگر چه ارادههاي انساني در حركت تاريخ حضور دارند ولي نقش آنها نقش محوري نيست و سمت و سوي كل تاريخ با مشيت بالغه خداوند متعال مشخص ميشود. انسانها نميتوانند قوانين كلي خلقت را كه ظهور مشيت خداوند متعال است تغيير دهند، بلكه اراده آنها در چارچوب همين قوانين عمل ميكند و در دل اين قوانين و در تبعيت آنها، سطحي از تأثير هم براي آنها قرار داده شده است. هم جبهه حق و هم جبهه باطل به ميزان مشيت الهي، مأذون هستند و متناسب با آن مشيت، مورد امداد هم قرار ميگيرند؛ يعني مشيت بالغه الهي متناسب با حركت كل، هر دو جبهه را امداد ميفرمايد و بر همين اساس، درگيريهاي حق و باطل در تاريخ روي ميدهد. بايد توجه داشت اينكه ميگوييم اصليترين درگيري در جريان حق و باطل، درگيري پرستش و شيطنت است، به اين معنا نيست كه در درون خود جريان كفر و استكبار و شيطنت، درگيري رخ نميدهد، بلكه خود اين جريان هم ممكن است بر سر پرستش دنيا، استعلا و سيطرهطلبي با يكديگر درگير شوند؛ به فرموده قرآن: «تحسبهم جميعاً و قلوبهم شتّي»[2]؛ جبهه كفر و استكبار، تشتت در قلوب دارند و از اين رو بسياري از درگيريهايي كه در عالم اتفاق ميافتد به اردوگاههاي درون جبهه كفر و استكبار بر ميگردد، لكن اصليترين درگيري كه در عالم وجود دارد و حركت كلي تاريخ را شكل ميدهد، درگيري حق و باطل و كفر و ايمان است.
1/4ـ تفاوت سهم تأثير ارادهها در توسعه حق يا باطل
نكته چهارم اين است كه: چه در جبهه حق و چه در جبهه باطل همه ارادهها يكسان، يكنواخت و هم عرض نيستند. بلكه جريان ارادههاي انساني در طول تاريخ، داراي يك نظام ميباشد. اين نكته بسيار مهمي است كه در تحليل فلسفه تاريخ اسلامي بايد مورد توجه قرار گيرد. بعضي از ارادهها، ارادههاي محوري در كل تاريخ هستند؛ يعني كل حركت تاريخ تحت تأثير آنها واقع ميشود. ما در جبهه حق، انبيا و اولياي الهي را داريم كه محور حق در طول تاريخاند و باقي ارادهها به اشتداد و قوت اين ارادههاست كه در مسير بندگي خداي متعال قرار ميگيرند. محور اين انبيا و اولياي الهي هم وجود نوراني و مقدس نبياكرم(صلي الله عليه و آله) و اهل بيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) هستند كه براساس معارف شيعي محور كل بندگي و پرستش در كل تاريخاند. چنانكه فرمودهاند: «بنا عُبِداللّه، بنا عُرِفاللّه»[3] و «لولانا ما عُبِداللّه»[4]؛ يعني به شدت بندگي و خضوع آنهاست كه همه عالم در برابر خداوند متعال سجده ميكنند و به تبع عبادت آنهاست كه ديگران، در همه سطوح، خداوند متعال را بندگي مينمايند. حتي انبياي اولوالعزم(عليهمالسلام) هم تحت سرپرستي و ولايت آنها به رشد ميرسند.
در سطوح بعدي، ديگر ارادهها هم نقش دارند. بعضي ارادهها، ارادههاي تبعياند و تأثير آنها در فرايندهاي تاريخي بسيار محدود است؛ آنها ارادههايي هستند كه سرپرستي يك جمع كوچك و يا جوامع كوچك را برعهده دارند. بعضي ديگر از ارادهها در مقياس جهاني تأثيرگذارند و برخي هم در مقياس تاريخ حضور دارند كه از جمله آنها انبياء به ويژه انبياي اولوالعزم (عليهمالسلام) هستند. ارادهاي هم هست كه محور كل تاريخ عبوديت و بندگي است و آن اراده شخص شخيص نبياكرم(صلي الله عليه و آله) و اهل بيت ايشان(عليهمالسلام) است.
در جبهه مقابل هم ارادههايي وجود دارد كه محور جريان كفر در عالم هستند. محوريت آنها گاهي در سطح يك گروه و جامعه كوچك و گاهي هم در سطح جامعه بزرگ كفر در يك عصر و گاهي در سطح تاريخ ميباشد. همچنانكه در شياطين جن، ابليس به عنوان محور استكبار محسوب ميشود، برخي شياطين انسي هم محور شرارت در طول تاريخاند؛ چنانكه خداوند متعال ميفرمايد: «و كذلك جعلنا لكلّ نبي عدوّا شياطين الانس والجنّ».[5] آن دسته از شياطين انس كه در مقابل انبياي اولوالعزم (عليهمالسلام) ايستادگي كردند محور شياطين تاريخاند كه در روايات از آنها نام برده شده است. شياطيني هم كه در مقابل نبياكرم(صلي الله عليه وآله) صفآرايي كردند، محور شيطنت انس و جن در تاريخ بشريتاند كه نام آنها هم در روايات آمده است. بنابراين در جبهه باطل هم محورهايي وجود دارند كه اولياي طاغوتاند؛ يعني استكبار در تاريخ به وسيله آنها هدايت و سرپرستي ميشود و ديگران به وسيله آنها به طغيان و استكبار دعوت ميشوند.
پس، اگر چه تاريخ در فرايندي است كه ارادههاي انساني هم در آن حضور پيدا ميكند اما بايد توجه داشت كه اين ارادهها هم در جبهه حق و هم در جبهه باطل بر محور ارادههايي كه در كل تاريخ تأثير گذارند شكل ميگيرند.
1/5 ـ انحلال تدريجي ارادههاي منفي در ارادههاي مثبت
نكته پاياني و پنجم هم اينكه محور كل در دو جبهه حق و باطل داراي موازنه يكسان نيستند، بلكه در كل عالم خلقت و تاريخ حتماً محور كل در جبهه عبوديت بر محور كل در جبهه باطل غلبه دارد؛ گرچه ممكن است كشمكش طولاني اتفاق بيفتد. بنابراين، جهتگيري كل بر محور اراده عبوديت شكل ميگيرد. به تعبير ديگر، سجود و عبوديت نبياكرم(صلي الله عليه و آله) و اهل بيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) بر شيطنت شياطين غلبه ميكند و در مرحله بعد سجود انبياء بر شيطنت طواغيت و شياطين انسي و جني كه در مقابل آنها هستند غالب ميشود. و حركت كل، به سمت غلبه عبوديت پيش ميرود؛ يعني ظرفيت عبادت نبياكرم(صلي الله عليه وآله) و جبهه ايشان، بر ظرفيت استكبار در جبهه باطل غالب است. البته روشن است كه اين لطف و ربوبيت خداوند متعال است كه امداد ميكند و عمل خير را رشد ميدهد ولي به هر حال، شدت عبادت نبياكرم(صلي الله عليه و آله) بر شدت استكبار ابليس در تاريخ غلبه ميكند. ظهور اين موضوع در عالم دنيا غلبه تمدن الهي بر تمدن مادي است؛ چون جريان تمدنها در طول تاريخ چيزي جز جاري و ساري شدن ارادههاي انساني در فاعلهاي مادون، از جمله فاعلهاي طبيعي - كه خداوند آنها را مسخّر ارادههاي انساني قرار داده است ـ نميباشد؛ به بيان ديگر، وقتي ارادههاي انساني درهم تنيده ميشود، نظام پيدا كرده و شكل تاريخي به خود ميگيرد و ابعاد مختلف حيات اجتماعي انسان، از سياست و فرهنگ و اقتصاد را شكل ميدهد و هماهنگ ميكند و سپس در طبيعت جاري ميشود و فاعلهاي مسخر را هماغوش و هماهنگ، همراه و همجهت با خودش ميكند و صبغه خاص اراده خودش را به آنها ميدهد؛ در نتيجه، تمدن ساخته ميشود. بنابراين، اگر خوب نگاه كنيم دو تمدن را در طول تاريخ ميبينيم: يكي تمدنهاي استكباري و ديگري تمدنهايي كه بر مبناي ايمان و عبوديتاند؛ البته در بين آنها طيفي از التقاط هم وجود دارد و در پايان هم آنچه ظهور ميكند تمدن الهي بر محور عبوديت و ولايت ولياللّهالاعظم، (صلواتاللّه و سلامه عليه) است. پس در پايان همين دنيا هم غلبه با عبوديت است و در كل خلقت هم حركت عالم بر محور ولايت نبياكرم(صلي الله عليه و آله) و اميرمؤمنان و اهل بيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) شكل ميگيرد، نه بر محور ولايت ابليس. لذا در رواياتي كه از فريقين نقل شده آمده است كه: «يا علي أنت صاحب الجنّة و قاسم النيران»[6] و «يا نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجار»[7]؛ يعني مدار رحمت و غضب خداوند متعال وجود مقدس ولياللّهالاعظم است كه البته ولايت ايشان ادامه ولايت نبياكرم(صلي الله عليه و آله) و ادامه ولايت خداست؛ چنانكه فرمود: «ولايتنا ولاية اللّه التي لم يبعث نبيّا إلاّ بها»[8].
نتيجهاي كه از نكات فوق به دست ميآيد اين است كه:
هر چند حركت عالم در همين دار دنيا به سمت عصر ظهور است و در اين حركت، كه ارادههاي انساني هم ايفاي نقش ايفا ميكنند ولي نه بدان معنا كه ارادههاي انسانهاي متعارف، ارادههايي محوري در حركت تاريخ به سمت صلاح باشند، بلكه محور كل در جبهه حق، ربوبيت خداوند متعال است و در درون اين جبهه هم، اراده ولياللّه محور اصلاح كل ميباشد و ولايت و هدايت و سرپرستي آنهاست كه تاريخ را به نقطه مطلوب خودش ميرساند. ما شخصيت امام عصر(عج الله تعالي فرجه اشريف) را يك شخصيت اسطورهاي نميدانيم بلكه ايشان شخصيتي واقعي و محور حركت بندگي در عصر ما هستند و حركت كل ملكوت و ملك عالم با عبادت ايشان تنظيم ميشود و غلبه پاياني بر جبهه باطل هم به همينگونه واقع ميگردد.
بايد توجه داشت كه درگيري جبهه حق و باطل صرفاً درگيري سطحي و ظاهري نيست. گاهي ما جنگها را در همان جلوه ظاهريشان خلاصه ميكنيم؛ فرض كنيد وقتي به روز عاشورا نگاه ميكنيم، جنگي كه ميبينيم جنگ شمشيرها و نيزهها و تيرها، و نبرد پيكرها و بدنهاست؛ سر و دستها جدا ميشوند و تيرها و نيزهها كار ميكنند، اما حقيقت اين است كه در پشت اين جهاد كه جهاد اصغر است، جهاد اكبري وجود دارد كه در آن، نيات و تمايلات و ارادهها با هم درگيرند. به تعبير ديگر، شهوات و عبوديت با هم درگيرند. اگر خوب نگاه كنيد در آنجا ارواح با يكديگر ميجنگند؛ يك طرف به رهبري ابليس است كه همه شهوات و شبهات و غضبها و همه اوصاف رذيله راصفآرايي كرده و شعله آتشي برافروخته است؛ يك طرف هم، روح مطهر سيدالشهداء (ارواح العالمين له الفداء) است كه جبهه ديگر را رهبري ميكند. اين روح، عين عبوديت و خضوع، و مظهر همه صفات حميده است و جبههاي كه فراهم كرده است به گونهاي تربيت شدهاند كه مظهر صفات كمالاند. در واقع، جنگ بين اين صفات حميده و رذيله و بين عبوديت و استكبار اتفاق ميافتد. اگر خوب نگاه كنيم يك سر اين جنگ تا ملكوت عالم هم ميرود و اگر جلوه عبادت سيدالشهدا(عليهالسلام) را ببينيد، فوق ملكوت را هم سير ميكند؛ يعني سجدهاي كه سيدالشهدا(عليهالسلام) در گودي قتلگاه داشتند سجدهاي است كه همه ملك و ملكوت را غرق در جذبهها و نعمات الهي كرده است و لذا ملكوت عالم از اين سجده در تحير هستند؛ چه رسد به ملك! اينگونه نگاه كنيم روشن خواهد شد كه ما انسانها محور اين جهاد نيستيم؛ گرچه در آن نقش ايفا ميكنيم و به ميزان نقشي هم كه ايفا ميكنيم مسئوليت داريم. ما نميتوانيم مسئوليت را در حركت تاريخ از خودمان سلب كنيم. حركت ما يك حركت جبري نيست. مشيت الهي به ما انسانها اراده داده و به نسبتي از ما تكليف خواسته است، ولي مجموعه برآيند كل اراده ما، اراده اصلي در حركت تاريخ تلقي نميشود.
شما ويژگي دوم فلسفه تاريخ اسلامي را اعتقاد به حركت تاريخ به سوي كمال دانستيد. سؤالي كه در اينجا به ذهن ميآيد آن است كه تفاوت ديدگاه شما با ديدگاههاي ديگري كه قائلند تاريخ مراحل مختلفي را پشت سر ميگذارد كه هر مرحله، تكامل مرحله قبلي ميباشد چيست؟ آيا شما فقط معتقديد كه هر مرحله تاريخ كاملتر از مرحله قبلي است يا اينكه نگاهتان فقط به نقطه پاياني حركت تاريخ، يعني قيامت است؟
در مراحل تاريخ هم يك كمال اتفاق ميافتد؛ چون حركتي كه در تاريخ اتفاق ميافتد يا حركت منفي است يا حركت مثبت. ما حركت منفي در تاريخ را صفر نميدانيم كه بگوييم شرّ در تاريخ وجود ندارد؛ زيرا اگر اراده مخلوقات در تاريخ واقع ميشود شرّ هم اتفاق ميافتد. البته شرّ، مستند به اراده مخلوقات است، نه به اراده ربوبي. شرّ، مستند به اولياي معصوم(عليهمالسلام) نيست. در عصمت هيچ شرّي اتفاق نميافتد. آنها مشيتهاي برابر با مشيت حقاند و در تبعيت از حق در مرز عصمتاند. از آنجا كه پايينتر بياييم شرور آغاز ميشود. هر كجا شرك است شر هم هست ولو شرك خفي باشد. بنابراين، ريشه شرور در پرستشهاي انساني است. اگر انسان از مسير پرستش خداوند متعال خارج شد، شرّ بهوجود ميآيد، ولي اين ارادههاي منفي در نهايت، منحل در ارادههاي مثبت ميشوند؛ يعني حركت منفي آنها در پايان، به اشتداد قرب جبهه حق ميشود و به اين صورت در كل تاريخ منحل ميگردد. به عنوان مثال، جبهه باطل در برابر سيدالشهدا(عليهالسلام) صفآرايي كرده، شيطنت و گناه كرده و آن را هم به نقطه اوج خود رسانده، ولي آيا اين شيطنت كه در جبهه باطل صورت گرفته منتهي به ظهور يك عبوديت بالاتر در جبهه حق نشده است؟ حتي اگر تحليل سيدالشهداء(عليهالسلام) را به جهت سخت بودن تحليل شخصيت و عظمت روحي ايشان كنار بگذاريم و سراغ اصحاب آن حضرت بياييم، ميبينيم كه واقعا اگر آن مقاومت و شيطنت در مقابل سيدالشهداء(عليهالسلام) نميشد زمينه ظهور اين اطاعت و تولي و رشد در اصحاب آن حضرت فراهم نميآمد. پس ميبينيد كه برآيند اين درگيري در نهايت به نفع جبهه حق ختم ميشود. از اين منظر، ولي حق، همه ارادهها را در جبهه حق منحل ميكند و برآيند كل را به نفع ولايت الهي رقم ميزند؛ گرچه ابتلائات سنگيني در برخي مقاطع تاريخ پيش ميآيد.
پس، حركت كلي تاريخ، مثبت است و حركت مرحلهاي تاريخ را هم به اين معنا ميتوان مثبت بدانيم؛ يعني بگوييم در مقابل اين شيطنت، عبوديتي در جبهه ولي خدا اتفاق ميافتد؛ مثلاً در همان لحظهاي كه سقيفه وارد ميدان شده و مشغول معصيت عظيم است يك عبوديت و اخلاص و سجودي هم از امير مؤمنان(عليهالسلام) در حال انجام است كه مبدأ نورانيت همه ملك و ملكوت ميباشد. اين سجده بر آن معصيت غالب است؛ ولو آنكه در جلوه دنيايي چنين پنداشته شود كه آن معصيت غلبه ميكند! اگر سجده اميرالمؤمنين(عليهالسلام) در همان لحظه، غالب نبود، شكست قطعي حق روي ميداد. اگر خودمان را محور كل نبينيم بلكه ولي خدا را محور كل بدانيم و اساس درگيري را ميان وليخدا و اولياي طاغوت ببينيم، حتما جبهه حق در همه لحظات پيروز است و در متن خلقت نيز كمال واقع ميشود.
2 ـ جايگاه پديده «ظهور» در سير تكاملي تاريخ
2/1 ـ تفسير پديده ظهور به «تجلي همه جانبه ولايت الهيه»
در اين حركت تكاملي تاريخ كه شما فرموديد، پديده ظهور حضرت حجت(عج الله تعالي فرجه الشريف) چه جايگاهي دارد؟
پديده ظهور در روايات ما به پديده آخرالزمان تفسير شده است. البته ما دو آخرالزمان داريم: يكي آخرالزماني كه دوره ظهور باطل در كره زمين است، به طوري كه ظلم و جور تا آخرين مرحله ظرفيت ابليس همه عالم را پر ميكند، كه اين نقطه، آغاز سقوط ظاهري او در عالم دنياست. بعد از اين امر، ظهور اتفاق ميافتد و ولايت الهيه در عالم دنيا هم به منصه ظهور و غلبه ميرسد. اين مرحله، پايان تاريخ دنياست. مقصود از مرحله پاياني ـ مثلاً ـ يك قرن يا دو قرن و يا چند قرن آخر تاريخ نيست. چون فاصله ظهور تا قيامت اگر چه خيلي تبيين نشده است، ولي از بعضي روايات استفاده ميشود كه بعد از عصر ظهور، در يك دوران طولاني، حكومت حق بر محور ولايت انبيا و اولياء به خصوص انوار پاك معصومين(عليهمالسلام) محقق خواهد شد كه همان عصر رجعت است. عصر ظهور، به معناي سده پايان تاريخ نيست، بلكه به اين معنا است كه ظهور ولايت الهيه در عالم وختم ولايت ابليس و پايان غلبه ظاهري دولت، باطل در اين عصر روي ميدهد و بندگي خدا در همه عرصههاي حيات بشر جاري و متجلي گردد.
2/1/1 ـ هم جهتي انسان عصر ظهور با آرمانهاي انبياء
اكثر مكاتبي كه به گونهاي در زمينه مباحث فلسفه تاريخي بحث كردهاند، ـ اعم از مكاتب غربي و شرقي و مكاتب قديم و جديد ـ به نوعي از فرجام تاريخ يا انسان واپسين و جهان آينده بحث كرده و از انسان و جهاني كه در نقطه كمال تاريخ محقق ميشود سخن گفتهاند. حال اين پرسش مطرح است كه در فلسفه تاريخ اسلامي، انسان و جهان آينده چه ويژگيهايي دارد و تفاوت آن با انسان و جهان مطلوبي كه ديگر مكاتب به تصوير ميكشند چيست؟
اگر پذيرفتيم كه همواره در طول تاريخ، دو جريان حق و باطل و ايمان و كفر وجود داشته است و پذيرفتيم كه غلبه در نهايت با حق و ايمان است و سرانجام ولايت الهي در سراسر جهان ظهور ميكند؛ طبعاً خواهيم پذيرفت كه جامعه موعود جامعهاي است كه انسان در آن، انسان ديگري است و آرمانها و اراده اين انسان با آرمانها و اراده انساني كه در جامعه باطل زندگي ميكند متفاوت است. ميدانيد كه در دستگاه باطل، انسان به سطح ابعاد ظاهري تنزل داده ميشود و به موجودي تبديل ميشود كه محدود در عالم خاك، و گرفتار تمنيّات و تمايلات نفساني خويش است و همه تلاشهاي او آن است كه در اين بعد از وجود خودش به كمال لذتجويي برسد. بنابراين، آرمانهايي كه در جبهه باطل دنبال ميشود، اگر چه نام آن را رفاه و توسعه ميگذارند، همه در محدوده جنبههاي دنيايي انسان است و همه خواستههاي آنها در يك دنياي پر از رفاه و امنيت و آزادي مادي ـ به همان معنايي كه بيان ميكنند ـ خلاصه ميشود، اما در جامعه آرماني انبيا و اولياء الهي حتي تعاريف هم تغيير ميكنند؛ يعني انسان گرچه ممكن است دنبال لذت باشد ولي اين لذت چيزي جز لذت عبوديت نيست، و مصداق اين فرمايش ميشود كه: «استغفرك من كلّ لذّة بغير ذكرك و من كلّ سرور بغير قربك و من كلّ راحة بغير إنسك و من كل شغل بغير طاعتك»[9]. انساني كه لذتش در ذكر، سرورش در قرب حق و راحتياش در انس با خداوند متعال خلاصه ميشود، همه حركاتش بر مبناي فرمان الهي خواهد بود؛ آنچه او را به حركت درميآورد چيزي جز خواست خدا نيست و غرق در مشيت الهي ميشود. او انساني عبد است كه براي او تنها عبوديت و بندگي مهم است و همه شئون ديگر او فرع بر اين عبوديت ميباشد. انساني كه انبياء تربيت ميكنند غير از انساني است كه مكاتب مادي تربيت ميكنند؛ زيرا اين مكاتب ميخواهند انساني در حد طبيعت و دست و دامن تربيت كنند كه به ابتهاجات مادي برسد و آرمانهايي هم كه براي او تعريف ميكنند همه در حد دنياست، ولي انبياي الهي ميخواهند انسان را به مرز عبوديت برسانند، از همه اين تعلقات و محدوديتها آزاد كنند و بعد از اين آزادي، او را عبد سازند. عبد حقيقي، انساني است كه از همه تعلقات حتي تعلق به بيش از دنيا هم فارغ است؛ فقط مشغول به مولاست. به فرموده امير مؤمنان(عليهالسلام): «إنّ قوما عبداللّه شكرا (حبّا) فتلك عبادة الاحرار»[10] آزاد آن كسي است كه به عبوديت خدا ميپردازد ولي انگيزه عبوديت او براي جلب هيچ نفع، و رفع هيچ خطري نيست، بلكه انگيزه او فقط خدا و شكر و حب اوست؛ انبياي الهي ميخواهند انسان را به چنين حدي برسانند.
پس انسان عصر ظهور، انساني است كه ويژگيهاي انسان مطلوب انبياء را پيدا ميكند و لطيفتر اينكه اين ويژگيها در همه ابعاد حيات اجتماعي ظهور پيدا ميكند و اينگونه نيست كه انسانها فقط در جلوههاي باطنيشان عبد باشند، اما در حيات اين دنياييشان به دنبال مطامع خودشان باشند. آهنگ همه حيات بشريت در عصر ظهور آهنگ عبوديت است؛ يعني مصداق اين سخن امير مؤمنان علي(عليهالسلام): «حتي تكون أعمالي و أورادي كلّها وردا واحدا و حالي في خدمتك سرمداً»[11] در آن عصر، ارتباطات اجتماعي و پرستش اجتماعي هم ملكوتي ميشود. همه بشر در كليه افعال و رفتارشان خدا را ميپرستند؛ در حقيقت، جريان ولايت ولياللّه در همه ابعاد حيات بشر جاري ميشود كه اين جريان، مبدأ عبوديت و حيات و نور است. نميخواهم بگويم كه عصمت اتفاق ميافتد. عصمت از آن انوار پاك معصومين(عليهمالسلام) است ولي همه در عصر ظهور و در جامعه بزرگ شيعي به مقامي ميرسند كه همه رفتارشان براساس تبعيت از ولي خدا شكل ميگيرد و حيات اجتماعيشان، شعاع اراده ولياللّه و شعاع شمس ولايت ميگردد.
بنابراين، انسان واپسين، انسان تربيت شده انبياء است و حيات اجتماعي مظهر ولايت ولي خدا است و نور عبوديت و پرستش خداوند متعال در همه عرصههايش جاري است.
2/1/2 ـ تكامل نياز و ارضاء بر محور ولايت ولي الهي
بيشتر گويندگان و نويسندگان هر گاه ميخواهند عصر ظهور را براي مردم به تصوير كشند به روايتهايي اشاره ميكنند كه در آنها از گسترش مظاهر رفاه مادي انسانها و توسعه نعمتهاي ظاهري، از جمله افزايش محصولات كشاورزي، دامپروري، فراواني نعمت و ثروت، از بين رفتن فقر و تنگدستي و... سخن به ميان آمده است، اما آيا همه تفاوت عصر ظهور با اعصار پيش از آن در همين گسترش رفاه مادي و آسايش انسانها و فراواني مال و ثروت خلاصه ميشود؟ آيا هيچ تحول ماهوي در انسان و جهان رخ نميدهد؟ تفاوت جوهري اين عصر با اعصار پيشين در چيست كه ارزش آن را دارد بشر قرنها براي تحققاش انتظار كشد و براي رسيدن به آن سختيهاي فراواني را تحمل كند؟
در اينكه نعم ظاهري و رفاه مادي در عصر ظهور گسترش پيدا ميكند ترديدي نيست همچنانكه اين امر در بهشت نيز اتفاق ميافتد، اما همانطور كه تنعم اولياي الهي و مؤمنان در بهشت، با تنعم اهل دنيا در دنيا حتي از لحاظ كمي و ظاهري قابل مقايسه نيست، تنعم مؤمنان در عصر ظهور هم - كه به تعبير من مرتبهاي از مراتب بهشت است كه در دنيا تجلي پيدا ميكند ـ با تنعم آنان در قبل از ظهور قابل مقايسه نيست. چون بهشت هم چيزي جز مراتب ولايت خداوند متعال ـ كه ولايت ولياللّه الأعظم هم در طول آن قرار دارد - نيست. در بهشت، همه در ضيافتخانه و مهمانخانه ولي خدا هستند و متناسب با استغراقشان در ولايت اوليا خدا، درجه دارند و متنعم ميشوند.
در كافي شريف روايتي نقل شده كه توجه به مفاد آن براي درك بيشتر مطلب ياد شده، مفيد است. «عمار ساباطي» ميگويد از امام صادق(عليهالسلام) درباره [تفسير] اين آيه شريفه پرسيدم: «أفمن اتبع رضوان اللّه كمن باء بسخط مناللّه و مأواه جهنّم و بئس المصير هم درجات عنداللّه»[12] و آن حضرت فرمودند: «الذين اتبعوا رضوان اللّه هم الائمّة و هم واللّه يا عمّار درجات المؤمنين و بولايتهم و معرفتهم ايّانا يضاعف اللّه لهم أعمالهم و يرفع[اللّه] لهم الدرجات العلي»[13]. بنابراين به ميزان معرفت به ائمه(عليهمالسلام) و استغراق در ولايت آنهاست كه درجات صعودي انسان شكل ميگيرد و كمال اتفاق ميافتد و بهشت هم در واقع، استغراق در درجات ضيافت ولايت الهيه است، با توجه به اين مطالب ميتوان گفت كه اگر چه در عصر ظهور، نعم مادي در دار دنيا گسترش پيدا ميكنند، ولي اصليترين مسئله اين است كه مفهوم نياز و ارضا در اين عصر تغيير مييابد. گاهي گسترش نياز و ارضا بر محور استكبار و شيطنت صورت ميگيرد، كه در اينجا نياز و ارضاء به مفهوم بهرهمندشدن از ابتهاجات مادي و غرق شدن در خود است، و گاهي توسعه نياز و ارضاء بر محور عبوديت صورت ميگيرد كه در اينجا گسترش نياز و ارضاء به مفهوم ميل به قرب و عبوديت است، اساساً ديگر در هيچ لذّتي، استكبار ديده نميشود؛ طعم التذاذ، التذاذ از عبوديت و بندگي خداوند متعال است؛ به تعبير ديگر، التذاذ از ولايت الهيه است؛ يعني باطن لذت چيزي جز ابتهاج به ولايت نيست. انسان اهل گناه، مبتهج به ولايت ابليس است و ولايت ابليس در ابتهاج او جاري ميشود. ابتهاج انسانهاي گناهكار متناسب با گسترش ولايت ابليس بوده و ابتهاج ظلماني، تاريك، و پست است، اما ابتهاج مؤمنين متناسب با گسترش ولايت ولياللّه الاعظم است كه همان ولايتاللّه است. ابتهاج اينها نوراني است و ابتهاج به رحمت است. آنها مبتهج به گسترش ولايت ولياللّه در خودشان هستند؛ چون با هر فعلي از افعالشان به ولي خدا تولي پيدا ميكنند و نورانيت ولي خدا در آنها واقع ميشود. حقيقت بهشت آنها نيز ابتهاج به ولايت و درجات قرب است. بنابراين، گاهي جريان گسترش نياز و ارضاء، تحت ولايت ابليس واقع ميشود، كثرت و وحدت در نياز و ارضاء پيدا ميشود و شود اين تمدن مادي پيچيدهاي كه همه نيازهاي انسان را در شهوات و اهواءشان ميبيند پديد ميآيد. و گاهي هم توسعه ارضاء و نياز تحت ولايت ولياللّه واقع ميشود و در همين دار دنيا، ابتهاج ملكوتي رخ ميدهد. به تعبير نوراني اميرالمؤمنين(عليهالسلام) كه در خطبه قاصعه ميفرمايند: «و إنّي لمن قوم لا تأخذهم فياللّه لومة لائم، سيماهم سيما الصدّيقين و كلامهم كلام الابرار...» تا آنجا كه ميفرمايند: «قلوبهم فيالجنان و أجسادهم فيالعمل»[14]؛ قلبشان هماكنون در جنان رحمت الهي مستغرق است.
بنابراين، انساني كه در دنيا پايش روي زمين است و قلبش در بهشت است، ابتهاجاتش هم ابتهاجات ملكوتي است و سنخ ابتهاجاتش از اين سنخ نيست. انسان مؤمن، حتي خوردنش هم با كافر متفاوت است، لذتش از نكاح هم ملكوتي است. البته براي انساني كه به اين درجات نرسيده اينها خيالبافي است ولي در تعاليم انبياء لذت انسان مؤمن در درجات ايماني خودش به تبع ايمانش واقع ميشود، بنابراين در عصر ظهور، مفهوم لذت، مفهوم نياز، مفهوم كمال، و مفهوم ابتهاج تغيير ميكند و بسترهايش هم متفاوت ميشود.
2/1/3 ـ دستيابي مؤمنين به اسماء باطني و كمال عقل
وقتي ولايت ولي خدا ظهور و تجلي پيدا كرد هماهنگي بين ارادههاي انساني و ذات طبيعت هم واقع ميشود و طبيعي است كه طبيعت نعمتهاي خود را در اختيار قرار ميدهد؛ و از سوي ديگر، وقتي ولايت ولياللّه در قلوب انسانها جاري شد، انسانها به يك اسماء تصرفي دست پيدا ميكنند كه اكنون در اختيار بشر قرار ندارد و گاهي اوقات از آنها به علوم باطني تعبير ميشود، انسانها براساس اين علوم باطني به لايههاي عميقتري از عالم مسلط ميشوند، نفوذ اراده آنها تا اعماق طبيعت پيش ميرود و امكان تنعم و دسترسي به نعم باطني هستي در همين عالم برايشان فراهم ميشود. آنها در ابتهاج و تنعم، اساساً غرق در ولي خدا هستند، و متناسب با مشيت، عمل ميكنند، تخلف نميكنند تا بخواهند به لذتهاي شهواني برسند؛ حتي لذت حلالشان متفاوت با لذت حلال ديگران است؛ بنابراين از يكسو، گستره تسخير طبيعت تغيير ميكند و خداوند متعال لايههاي عميقتري را در تسخير انسان قرار ميدهد؛ كما اينكه در همين تمدن مادي، به جايي ميرسند كه ـ مثلاً انرژيهاي درون هستهها در اختيار ايشان قرار ميگيرد، و انسان با كمك اين انرژي توانايي انجام كارهاي بسياري را پيدا ميكند. اما طبيعت، لايههاي پنهانيتري هم دارد كه آنها با اسماء و علوم باطني كه در اختيار مومنان قرار ميگيرد، محقق ميشود. آن هم نه در اختيار يك مؤمن، يا دو مؤمن بلكه اين امر در عصر ظهور از تنعمات عمومي مومنان است. در آن عصر، عقول كامل ميشود، علوم باطني و شهود و مكاشفه عمومي گسترش پيدا ميكند و من حدس ميزنم كه براي همه شيعيان حضرت(عج الله تعالي فرجه الشريف) قابل دسترسي ميشود. با تمام اينها، ابتلا و امتحانشان همين است كه همه اين جلوههايي كه در اختيارشان است بايد در مسير ولي خدا قرار بگيرد؛ بگونهاي كه مستغرق در ولايت ولي خدا بوده و اساس ابتهاجشان، ابتهاج به ولايت ولياللّه باشد، و سرورها و نشاطها و خوشيهاي ديگر را قرباني آن نشاط بكنند. اين امتحان يكي از امتحانات سنگين عصر ظهور است.
بنابراين، اصليترين خصيصه عصر ظهور، ظهور ولايت ولياللّه است كه اين ولايت، عروه محكم عبوديت است. در عصر ظهور هم استحكام عبوديت در عالم واقع ميشود و هم صراطي كه همه سبل، حتي سبل انبياء به آن ختم ميشود كه همان حقيقت ولايت ولياللّهالاعظم(عج الله تعالي فرجه الشريف) است محقق ميگردد و نور حق، هدايت حق، حيات و... در حيات عمومي بشر تجلي پيدا ميكند و بشر به منزلت جديدي از حيات و نور ميرسد: «و اعلموا أنّاللّه يحييالارض بعد موتها»[15] و يا «أشرقت الارض بنور ربّها»[16]. آيات ديگري هم كه تفسير به عصر ظهور ميشوند، خصيصههاي ظهور را بر محور ولايت ولياللّه و ظهور و تجلي ولايت ولياللّه و ظهور امر الهي تفسير ميكنند. اصل مسئله اين است كه انسانهايي در عصر ظهور بر گرد ولي خدا جمع ميشوند كه قلبشان به نور محبت روشن شده و شعلههاي محبت در دلشان زبانه كشيده است. آنها انسانهايي هستند كه محبوب اصليشان ولي خداست و به تعبيري محبوب حقيقيشان خداوند متعال است و در كنار خداوند متعال، ولي خدا را دوست ميدارند و همه لذتها و ابتهاجاتشان، تنعم بيشتر از ولايت ولياللّه است؛ البته طبيعي است كه همه عالم در اختيار چنين انسانهايي قرار ميگيرد؛ كما اينكه در بهشت هم همينگونه است.
اهل بهشت در آخرت، لهو و لعب نميخواهند؛ آنها مجذوب در ولايت هستند و هر چه ميخواهند خير و حق و ابتهاج به قرب است. جامعه آرماني وجود مقدس امام زمان(عجالله تعالي فرجه الشريف) جامعه آرماني انبيا و اوصيا آنهاست، جامعه به اصطلاح آرماني تمدنهاي مادي نيست، بلكه جامعهاي است كه در آن عبوديت به مفهوم خودش واقع ميشود و همه بشر رو به خداوند متعال ميآورند و مبتهج به عبوديت او ميشوند. بشر به منزلتي ميرسد كه بهاصطلاح محبت رب و اشتياق به لقاء در وجود او زنده ميشود و همه آن شوقهاي كودكانه، از قلب او بيرون ميرود! اساساً تنعم آنها تنعم به قرب و ضيافت خداوند متعال است، اگر متنعم از اين نعمتهاي مادي هم هستند، ابتهاجشان به اين است كه اينها ضيافت خداوند متعال براي ايشان است.
با توجه به فرمايشات حضرت عالي آيا ميتوانيم بگوييم جامعه آرمانياي كه اسلام ترسيم ميكند جامعهاي بر محور انسان كامل است؛ يعني جامعهاي است كه اساس آن بر كمال و تحول انسان است؟ روايات متعددي كه در زمينه عصر ظهور وارد شدهاند، غالبا اشاره به تحول و تكامل انسان در آن عصر دارند؛ مانند روايت امام باقر(عليهالسلام) كه ميفرمايد: «إذا قام قائمنا وضعاللّه يده علي رؤوس العباد فجمع بها عقولهم و كملت به أحلامهم»[17]، يا روايات ديگري كه در آنها از زنده شدن انسان و جهان پس از ظهور سخن گفته شده و عصر ظهور را عصر زنده شدن و حيات دوباره يافتن انسان و جهان معرفي كردهاند؛ مانند روايتي كه آن هم از امام باقر(عليهالسلام) نقل شده و در آن آمده است: «يحييها(الارض) اللّه عزّوجلّ بالقائم بعد موتها»[18] و به همين دليل هم در دعاي عهد از خداوند ميخواهيم كه بندگانش را با ظهور امام مهدي(عج الله تعالي فرجه الشريف) زنده سازد (و أحي به عبادك). بنابراين آيا ميتوانيم بگوييم مهمترين تحولي كه در عصر ظهور رخ ميدهد زنده شدن انسان و دستيافتن او به حيات واقعي و حيات طيبه است و مابقي تحولاتي كه در جهان، در عالم ماده و در ظواهر زندگي انسانها رخ ميدهد، همه به تبع همين تحولي است كه ابتدائا در انسان رخ داده است؟ به بيان ديگر آيا ميتوانيم اينگونه تعبير كنيم كه پديده ظهور در اصل براي اين واقع ميشود كه انسان كامل و انسان دست يافته به حيات طيبه بهوجود آيد و محقق شود و وقتي اين انسان كامل با همه ويژگيهايي كه دارد بهوجود آمد، همه جهان همراه او ميشود و زمين همه نعمتهاي خود را در اختيار او قرار ميدهد؟
بله. من تقريباً با فرمايشات شما موافقم منتها همين مطلب را مقداري باز ميكنم. در واقع اصليترين كاري كه ولي خدا ميكند، تصرف در ارواح انساني است. او انسانهايي را كه براي پذيرش ولايت قابليت پيدا كردهاند و بستر پذيرش در آنها ايجاد شده است، موضوع تصرف قرار ميدهد، ارواح ديگري در آنها ميدمد و آنها را به منزلت ديگري از حيات ميرساند. وقتي منزلت حيات انسان متفاوت شد، منزلت نيازهايش، ارادههايش و انگيزههايش كاملاً متفاوت ميشود و همه آنها از نوع حيات طيبهاي ميگردند كه همهاش نورانيت است و معارف ولي خدا در آن جاري ميباشد. اين مطلب را ميتوان از روايات فراواني به دست آورد. رواياتي كه ذيل «ماءمعين» در سوره ملك[19] و «ماء غدقا»ي در سوره مباركه جن[20]، اين دو معنا را به ولياللّه و معارف آنها تفسير ميكنند. در عصر ظهور معارف رباني و ملكوتي ولي خدا در قلوب جاري ميشود و اين معرفتها مراتب جديدي از روح حيات و نورانيت را ايجاد ميكند. اين عصر حركتها در عالم نور و در عالم معارف است؛ سنخ ديگري از حركت و مطلوبيت است. به علاوه، تصرف ولي خدا در عالم، حيات ديگري را در همه موجودات ميدمد. حتي در بعضي از نقلها آمده كه رفتار حيوانات هم متفاوت ميشود؛ يعني قابليت پيدا ميشود و آنها هم رشد ميكنند؛ ميتوان گفت يك هماهنگي در رشد واقع ميشود. اساس ولايت ولياللّه هم همين است كه انسان را به مرزي برساند كه بتواند نعمتهاي خدا را درك و دريافت كند. نعمتهاي خدا خيلي فراوانتر از آن چيزي است كه ما در عالم حس ميبينيم. حتي در همين دنيا، درك و دريافت اين نعمتها منوط به كمال انسان است. انساني كه به درجات قرب ميرسد، انساني كه درجاتي از حيات طيبه در او دميده ميشود، ظرفيت درك و دريافت ولايت ولياللّه، ظرفيت درك و دريافت امر و رحمت خدا را پيدا ميكند. اين اصليترين تحولي است كه در عصر ظهور اتفاق ميافتد؛ در آن عصر، انسانها، رباني شده و شعاع ولي خدا هستند و نور ولايت در آنها دميده شده است؛ به عبارت ديگر، ماءمعين و آب گواراي ولايت ولياللّه بر قلوبشان جاري شده است و التذاذ، ابتهاج، نشاط، حركت و راحتي چنين انسانهايي مفهوم ديگري دارد.
2/1/4 ـ مهذب شدن همه مناسبات و روابط اجتماعي
نكته قابل تأمل در اينجا آن است كه در اين عصر نه فقط افراد و آحاد جامعه تهذيب ميشوند، بلكه روابط اجتماعي و ارتباطاتهاي آنها هم تهذيب ميشود. يعني اخلاق اجتماعيشان هم ملكوتي ميشود و همه مناسبات بر محور تقوا و در بستر رشد و تقرب قرار ميگيرد. گاهي مناسبات اجتماعي اخلاق رذيله را رشد ميدهد. مديريت مادي حتي در يك كارخانه، به نحوي است كه حرص، حسد و استكبار ايجاد ميكند. روابط سازماني ناسالم در افراد وابسته به طبقه بالا، روحيه استكبار و در افراد وابسته به طبقه پائين، دنائت و حسد ايجاد ميكند. ولي روابط در دستگاه مديريتي حق اينگونه نيست و حب و تقوا ايجاد ميكند؛ همه رابطهها، بر مدار تقوي قرار ميگيرد، نه بر مدار شهوات. در جامعه ولي خدا «حبفياللّه» و «بغضفياللّه» در همه مناسبات اجتماعي جاري ميشود؛ يعني همه ارتباطات بر بستر محبت به خدا شكل ميگيرد و همه روابط اجتماعي به بستر قرب تبديل ميشود و هيچ چيز در آنجا بستر پرستش دنيا نميباشد. اگر ما چنين نگاهي داشته باشيم طبعاً تحت ولايت ولي خدا، هماهنگي كامل بين عالم انساني و عالم بيرون انسان اتفاق ميافتد و همه نوراني و هماهنگ ميشوند. در يك چنين وضعيتي ديگر تعبير «نعمتهاي مادي» غلط است، تنعمات متنوعي در اختيار بشر قرار ميگيرد كه همه آنها معنوي و الهي است، و هيچكدام دعوت به خود، و ابتهاج به استكبار، نيست، همهاش ابتهاج به رحمت خداوند متعال است.
متأسفانه ما به خاطر جريان ولايت باطل، در شرايطي قرار گرفتهايم كه بشريت ظرفيت درك و دريافت نعمت و رحمت خدا را از دست داده و ظلماني شده است. اگر آن ظرفيت پيدا شود بشر دائماً در ابتهاجاتي واقع ميشود كه حتي يك لحظه آن با كل دستگاه باطل قابل مقايسه نيست. آن ابتهاجاتي كه گاهي براي اولياء خدا در حالات باطنيشان رخ ميدهد در همه جلوههاي اجتماعي ظهور خواهد كرد. حال من نميدانم از انساني كه به اين مرحله رسيده به «انسان كامل» تعبير كنيم يا به «انسان عبد»؛ يعني انساني كه متولي به ولايت ولياللّه است كه تعبير صحيح آن، «شيعه» است. من تعبير به «شيعه» را جايگزين «انسان كامل» ميكنم؛ چون تعبير به انسان كامل تعبير عرفاست كه در جاي خودش محترم است ولي مجموعه تعاريف و خصلتهايي كه براي انسان كامل ذكر ميكنند، غير از نظامي است كه در ادبيات و معارف قرآني و معارف نوراني اهل بيت (عليهمالسلام) براي شيعه و مؤمن بيان شده است. «شيعه» بهترين تعبير است، و به معناي انساني است كه شعاع ولي خودش ميباشد؛ چنانكه در روايات آمده است: «إنّ روح المؤمن أشدّ اتصالا بروح اللّه من شعاع الشمس بالشمس»[21]، در روايات فطرت شيعه هم ذكر شده كه شيعيان از اضافه بدن ما اهل بيت (عليهمالسلام) خلق شدهاند و سرشتشان با ما يكي است.[22] لذا شيعه اتصال به ولي خودش دارد و بر گرد او ميچرخد و براساس اراده او حركت مينمايد. عصر ظهور عصر جلوه تشيع است. ابتدا انسانها در درجه تشيع استكمال پيدا ميكنند و بعد از آنكه شعاع سرچشمه حيات و نور شدند، حيات و نور در آنها دميده ميشود و غرق در جذبههاي آن سرور و نور حيات ميگردند.
[1] ـ سوره طه / 50.
[2] ـ سوره حشر: 14.
[3] ـ محمد بن يعقوب كليني، الكافي، ج 1، ص 145.
[4] ـ همان، ج 1، ص 193.
[5] ـ سوره انعام : 112.
[6] ـ محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، ج 27، ص 313.
[7] ـ همان، ج 100، ص 305.
[8] ـ الكافي، ج 1، ص 437.
[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[10] ـ الكافي، ج 2، ص 84.
[11] ـ شيخ عباس قمي، مفاتيح الجنان، دعاي كميل.
[12] ـ سوره آل عمران : 163.
[13] ـ الكافي، ج 1، ص 430.
[14] ـ فيض الاسلام، ترجمه و شرح نهج البلاغه، سيد علينقي، خطبه 234، ص 817.
[15] ـ سوره حديد / 17.
[16] ـ سوره زمر / 39.
[17] ـ بحارالانوار، ج 52 ، ص 328.
[18] ـ همان، ج 51، ص 54.
[19] ـ سوره ملك :30.
[20] ـ سوره جن : 16.
[21] ـ بحارالانوار، ج 61، ص 148.
[22] ـ از جمله در روايتي كه از رسول گرامي اسلامي(صلي الله عليه و آله)، نقل شده آن حضرت خطاب به اميرالمؤمنين(عليهالسلام) ميفرمايد: «فانّي خلقت أنا و انت من طينه واحده ففضلت منها فضله فخلق الله منها شيعتنا...» بحارالانوار ج 27، ص 155، ح 28. در روايت ديگري نيز امام صادق(عليهالسلام) ميفرمايد: «... و خلق شيعتنا من طينتنا...» الكافي، ج 1، ص 389، ح 2. |