نوشته شده توسط استاد میرباقری
|
در ربع قرن اخير در رويكرد اسلام تحولي بسيار عظيم اتفاق افتاد و آن رويكرد اين است كه اسلام در حيات اجتماعي و در عرصه حكومت، مطرح شده است گاهي اسلام به عنوان يك سلسله اعتقادات التزامي، موضوع بحث و دفاع قرار ميگيرد و گاهي به عنوان دين در عرصه اجتماعي تحقق مييابد. طبيعتاً توقعات و سؤالاتي كه پيدا ميشود كاملاً با دورههاي گذشته متفاوت است. به تعبير ديگر، ما مدعي اسلام در ادارة حيات اسلامي بشر هستيم. و اين مبدأ چالشهاي عظيم فكري ميشود. براي اينكه اين سؤالات، پاسخ جدي خود را پيدا كند بايد رويكرد جديدي به علم كلام و اخلاق و فلسفه و عرفان و حتي فقه داشته باشيم.
به طوريكه در اين رويكرد جديد، كاركرد دين در همة اين حوزهها گسترش پيدا كند. همچنانكه غربيها بعد از رنسانس تصميم گرفتند كه تفسير دين را در حيات اجتماعي بشر تنزيل داده و در نتيجه جايگاه دين را تنزل دهند و دين را به يك پديده فردي تبديل كنند و ناچار بودند كه كلام جديد و اعتقادات ديني و فرهنگ مذهبي آن جامعه را تغيير دهند به گونهاي كه با اين تصميمگيريها سازگار باشد؛ ما هم دقيقاً در نقطة مقابل بايد عمل كنيم. يعني وقتي مدعي هستيم كه نقش دين بيش از چيزي است كه تاكنون در جامعة ما ايفا ميشده نياز به اين است كه كاركرد دين در عرصه حيات اجتماعي افزايش يابد و اين ميطلبد كه تلقي ما از دين، جديد باشد بر همين اساس حتماً ميبايست كلام را دستخوش تحول كنيم و كلام جديد، كلام شاملتر و كاملتري باشد. كما اينكه در حوزة فقه هم بايد همين تحول اتفاق افتد. يعني سؤالاتي كه در دورة گذشته متوجه ما بوده است، كاملاً با سؤالات امروزي فاصله گرفته نه اينكه آن سؤالات از بين رفته است ولي سؤالات بسيار جديدتر با اعماق و گستردگي بيشتري متوجه ما هست كه حتماً بايد به حل آنها پرداخت يعني فرض كنيد سؤالاتي كه در باب موضوعات بوده است در گذشته پاسخ داده ميشده اما سؤال دربارة ساختارهاي اجتماع و از آن بالاتر سؤال در باب توسعه و تكامل كه ساختارها بايد بر محور انديشه توسعه شكل بگيرد سؤالات نويني است كه طرح ميشوند و طبيعتاً تفكر ديني بايد به اينجا بپردازد و پاسخ دهد. ولي حتماً بايد رويكردمان به كلام و عرفان با فلسفه و فقه، جديد باشد نه به اين معنا كه از گذشتهمان جدا شويم بلكه در معرفتهاي ديني تكامل ايجاد كنيم و اين تكامل در معرفت ديني بايد تا حد تكامل در منطق معرفت ديني يعني علم اصول استنباط هم ساري و جاري شود. ابزاري كه ما براي استنباط از منابع ديني در اختيار داريم ابزاري نيست كه در عرصه پاسخگويي به مسائل كلامي كافي باشد. بنابراين بايد تحولي ايجاد شود.
آنچه ما به جوان ميدهيم بايد اولاً يك نظام فكري باشد. مقصود از نظام فكري اين است كه گاهي اوقات ما جزيرههاي مستقلي در ذهنيت يك جوان ترسيم ميكنيم كه اين جزيرههاي مستقل ممكن است بحثهاي خوبي در هر يك از آنها شكل گيرد اما رابطه بين اينها به صورت يك نظام فكري و منظومهاي كه با هم تعامل داشته باشند و نقش آنها در همديگر ديده شود نيست. براي اينكه يك چنين نظامي اتفاق بيفتد بايد مبناي واحدي داشته باشيم و آن مبناي واحد در همة عرصهها ساري و جاري شود. دوم اينكه حتماً اين نظام فكري علاوه بر اينكه پاسخگوي مسائل خود و به تعبير ديگر «موضوعات» هست رابطة رفتار انسان با موضوعات را تبيين كند، بايد موضوعات كلان اجتماعي، نظام سياسي، نظام اقتصادي و نظام فرهنگي كشور را هم بتواند تحليل كند و در ذهنيت جوان، رابطة بين اعتقادات و عمل اجتماعي را به خوبي تبيين كند. اين نكتة مهمي است. گاهي ما در عمل ميگوييم كه مثلاً فقه كنوني ما رابطه عمل فرد را با اعتقاداتش تمام ميكند اما نه به شكل كامل و به شكلي كه موضعگيري پديدههاي اجتماعي را در آن ايجاد كند. به عنوان مثال: تاجري كه تجارتي انجام ميدهد متوجه نيست كه اين تجارت در مجموع به نفع قدرت اقتصادي اسلام ختم ميشود يا به نفع قدرت نظامهاي سرمايهداري و سلطه. اين آدم كسي نيست كه نخواهد به دستورات دين عمل كند و فرهنگ دين را در زندگي خودش جاري كند؛ ولي آن ميزاني از فرهنگ كه به او داده ميشود رابطه منطقي بين فعل خود و رفتار اجتماعياش برقرار نميكند. وقتي از او ميپرسيد كه اين كار شما جايز است. ميگويد بله طبق فقه كار جايزي است. اين عملكرد به ميزان فرهنگ و تكاليف و حقوقي كه در اختيار او قرار داديم برميگردد. ارزشهايي كه براي او بيان كردهايم ارزشهايي نيست كه رابطه بين فعل او و رفتار اجتماعياش را دقيقاً تمام كند. ميخواهد در شركتي كار كند نميداند واقعاً كدام شركت را انتخاب كند كه با فرهنگ مذهب تناسب بيشتري داشته باشد. زيرا كه ما براي او معين نكردهايم. دوستي داشتيم كه ميفرمود ماركسيسمها اگر ميخواستند در كارخانهاي مثلاً توليد خودرو كار كنند دقت ميكردند كه بروند در كارخانهاي كه مالكيت عمومي دارد در آنجا كار ميكردند نه در كارخانهاي كه مالكيت شخصي دارد. اين رابطه بين عمل اجتماعي در زندگي و اعتقاداتشان بود. ما بايد همه شئون زندگي خود را بر پاية اين انديشه سامان دهيم. بنابراين در درجة اول بايد كلام، كلام جديد و اخلاق، اخلاق جديد باشد همچنين به فلسفه و فقه يك نگرش جديد بدهيم كه در اين نگرش جديد كاركرد دين افزايش پيدا كند و در اين نگرش به نسل جديدمان يك نظام فكري بدهيم كه همة موضوعاتي كه مورد ابتلاي اوست را به صورت منسجم مورد توجه قرار داده باشد و اين نظام فكري بتواند رابطه فرد با مسائل كلان اجتماعي و موضعگيري آن را در حيات اجتماعي تبيين كند.
يكي از مهمترين موضوعاتي كه در نظام فكري جديد به نسل جوان ميدهيم چالش بين اسلام و تجدد يا مدرنيته است. يعني چيزي كه الآن وارد عرصه حيات اجتماعي ما شده و فضاي زيست ما را تحت تأثير قرار داده است. طبيعتاً جوان ما بايد به راحتي موضعگيري خود نسبت به شئون مختلف تجدد بر محور دين را بفهمد. يك روشنفكري سكولار داريم و يك روشنفكري ديني كه هر دوي اينها به رابطه اسلام و تجدد پرداختهاند.جوهر اصلي تفاوتي كه بين اين دو رويكرد است اين است كه در روشنفكري سكولار اصول و پيشفرضهاي اصلي تفكر بر مبناي تجدد و نوگرايي غربي شكل ميگيرد. در نگاه آنها واقعاً تجدد يك امر محكم، مقدس، بايسته و شايسته است و سپس بر محور تجدد، انديشة اسلام را تحليل و تجزيه ميكنند. روشنفكري ديني در نقطة مقابل است يعني در تعامل اسلام و تجدد دقيقاً اسلامگرا است و اسلام را بر مدار تجدد ميشناسد به طوريكه حاكميت دين در فضاي زندگي بشر پذيرفته شده باشد. بنابراين روشنفكر ديني، روشنفكري است كه از طرفي ناظر به تكامل و توسعه و از طرف ديگر ناظر به پيشرفت است و ميخواهد عرصههاي جديد را فتح كند و افقهاي جديدي را براي آينده دنبال ميكند و دغدغه تكامل اجتماعي دارد. اما در عين داشتن دغدغه تكامل اجتماعي بيش از آن دغدغة اسلام را دارد يعني دغدغه اصلي و همّ و غم او اسلام است و ميخواهد تكامل و توسعه بر محور اسلام واقع شود. از همين منظر با تجدد و جريان مدرنيته تعامل برقرار ميكند. يكي از رويكردهايي كه در روشنفكري سكولار از دورههاي گذشته بوده و الان هم هست همين است كه ميخواهد بين اسلام و تجدد تعامل برقرار كند. اما نقطه عطف اين تعامل جريان تجدد است. كاري كه اين جريان روشنفكري ميكرده اين بوده كه اصول تجدد را ميپذيرفته بعد ميخواسته اسلام را بر مبناي آن تفسير و تأويل كند. تأويلهاي حسي كه در دورة گذشته نسبت به دين شكل گرفته ناشي از اين است كه ايدههاي تجدد، منبعي بر تفسير دين بودند. در دوره معاصر اين امر شكل منظم و منسجمتري به خود گرفته است و بر محور تجدد، كاركرد دين را تفسير ميكنند و حتي روشهاي معرفتشناختي كه ساماندهي معرفت دين را بر مبناي انديشههاي مدرن تحليل ميكند هم وارد فضاي روشنفكري معاصر ما ميشوند. مثل انديشههاي ملوتيكي كه نمونهاش نظريه قبض و بسط است. كاركرد نظريه قبض و بسط همان كاركرد تأويل در دوران گذشته است. كه همة انديشههاي حسي را در قالب روشنفكري بيان ميكردند يعني در واقع به مفاهيم روشنفكري فقط يك رداي اسلامي ميپوشاندند و فرهنگ اسلامي را بر مبناي آن تفسير ميكردند. طبيعي است اين رويكردي است كه از آغاز ورود روشنفكري به كشورهاي شرقي به خصوص كشور ما وجود داشته و هميشه طرفداران اين تفكر اپوزيسيون نبودند. خيلي وقتها داخل حاكميت بودند و گاهي هم از بيرون حاكميت داعي اسلام داشتند. به تعبير ديگر يكي از شاخصهاي مهم روشنفكري سكولار تكيه به پروتستانتيسم ديني يا پروتستانتيسم اسلامي بوده است. يعني ميخواستند جرياني كه در غرب نسبت به مسيحيت اتفاق افتاده و مسيحيت موردبازنگري بر مبناي مفاهيم مدرن قرار گرفته همان جريان را در دنياي اسلام ايجاد كنند و تأويل جديدي از دين بر محور تجدد داشته باشند. هر كدام از اين دو جريان يعني روشنفكران سكولار و روشنفكران ديني گرايشات مختلفي دارند. از روشنفكرهاي سكولاري كه دين را نفي ميكردند تا روشنفكرهاي سكولاري كه دين را به صورت يك امر فردي و در حوزة زندگي شخصي انسانها تفسير ميكردند و در واقع فرهنگ دين را يك فرهنگ مديريت اجتماعي بشر نميدانستند. الان هم همين نمونههاي متفاوت وجود دارد. روشنفكران ديني نيز نحلههاي مختلفي داشتند گروهي بودند كه در تعامل بين دين و تجدد معتقد بودند كه تجدد امري است تجزيهپذير و بعضي از مؤلفههايش منفي است و ما بايد سعي كنيم دقيقاً تجدد را تجزيه كنيم و مؤلفههاي مثبت را در خدمت فرهنگ اسلام به كار گيريم و به سمت تكامل و توسعه برويم. از جمله، علوم مدرن، علوم تجربي و تكنولوژي مدرن را فاقد ارزشهاي اخلاقي منفي دانسته و معتقدند كه در تعامل بين اسلام و تجدد ميشود از اين دستاوردهاي مثبت در جهت توسعه دينداري و تكامل اجتماعي در دنياي اسلام استفاده كرد و معمولاً اين رويكرد وجود داشته است. اما دو رويكرد جديد در دو دهه بعد از انقلاب ميبينيد كه تعامل بين اسلام و تجدد از محور مديريت ديني مطرح شده است. يكي جريان روشنفكري بر محور تفكر دكتر فردين است. اينان نگاهشان نسبت به جريان تجدد نگاهي است كه مطلقاً جريان تجدد، را منفي ميداند؛ يعني جهتگيري كلي تمدن در رنسانس و علوم محض و تكنولوژي را داراي بار منفي ارزشي دانسته و معتقدند كه نميشود تعامل مثبتي با آنها داشت و هرگاه وارد تعامل با آنها شويم اين بار منفي وارد جامعه خواهد شد. علم و تكنولوژي بار فرهنگي خاص و ارزشي خاص با خود حمل ميكند و هرگاه شما از علم و تكنولوژي خاصي بهرهمند شديد حتماً آن علم فرهنگ و ارزشهاي خاص خود را به دنبال خواهد آورد. البته اين تفكر را من قبل از اين دو سه دهه نديدم. اين نحله و گروه تحتتأثير انديشههاي هايگل هستند. دكتر فردين كه بر محور هايگل فكر ميكند و بلكه تفكرش بسيار از او گستردهتر و در حوزة انديشههاي اسلامي بسيار عميق است، راهحل مثبتي براي گذار از دوران تجدد كه ايشان همة جلوههاي آن را منفي ميداند به دورة تمدن اسلامي تبيين نكرده است. اين گروه، جريان تجدد را از اساس، منفي ميدانند و رويكردشان اين است كه هيچ رابطة مثبتي بين جريان تجدد و دين نيست. حتي در حوزة تكنولوژي و علم هم نگاه ابزارگرايانه دارند يعني اينها را فقط ابزار ميدانند اما اينكه ميتوان از اين ابزار در جهت مثبت يا منفي استفاده كرد را نفي ميكنند و ميگويند: اينها ابزار خنثي نيستند بلكه ابزاري هستند كه تبلور يك سلسله انديشهها و فرهنگها هستند و فرهنگهايي كه اين ابزار در دلشان به وجود آمده دقيقاً در متن اين ابزار و علوم و فناوريها حضور دارند و هر كجا اين فنآوريها بروند آثار خودشان را به دنبال خواهند داشت.
نگاه ديگري هم كه بيش از ربع قرن از تاريخ آن نميگذرد انديشهاي است كه علامه سيدمعينالدين هاشمي داشت. ايشان نگاهش به تمدن غرب دقيقاً نگاهي بود كه جهتگيري غالب او را جهتگيري منفي ميدانست. يعني معتقد بود كه غرب و تمدنش هر چه پيشرفت كرده شرح صدر بيشتري در كفر و شيطنت پيدا كرده و بيشتر توانسته يك منظومه منسجمتري پيدا كند و سيستم خود را هماهنگتر كند و با توجه به اينكه مباني آنها يك مباني ديني نبوده بلكه مباني سكولار بوده در نتيجه جريان تجدد، هم از نظر مباني و هم از نظر جهتگيري كلي، غيرديني و ضدديني بوده بنابراين وجهه غالبش يك وجهة اثرگذار در جهت توسعه مدنيت مادي است. گرچه ممكن است لايههايي از عناصر مثبت در آن به چشم بخورد. بايد توجه داشت كه اين افراد نظرشان اين نيست كه در مورد آحاد افرادي كه در غرب زندگي ميكنند قضاوت ميكنند بلكه بحث در مورد جامعه غربي و وحدت اجتماعي آنها است. ممكن است انساني به حسب ظاهر در جامعهاي باشد ولي عضو آن جامعه نباشد و با فرهنگ ديگري زندگي كند و حتي عضو جامعه مقابل آنها باشد. بنابراين، اين انديشه معتقد است كه در تعامل بين تجدد و اسلام ما هرگز نميتوانيم بگوييم كه تجدد، نقاط مثبتي دارد و ما از نقاط مثبت آن استفاده ميكنيم. بلكه در اين تعامل ميبايست جريان تجدد را در جريان تمدن اسلامي منحل كنيم شما از قبل از انقلاب از سيدجمال تا شهيد مطهري(ره) كه روشنفكر ديني به معناي واقعي بودند يعني نسبت به دين دغدغه تكامل داشتند نه دغدغه توسعه، همة اينها به نحوي به دين رويكرد جديد داشتند و ميخواستند بازبيني كنند و قرائت كاملتري از دين ارائه كنند. ولي هرگز اين قرائتِ كاملتر، به معني گسست از فرهنگ گذشته نبوده حتي به معني رويكرد عرفي كردن فهم دين هم نبوده است، بلكه ميخواستند جريان تعبد را تكامل دهند و با تعبد به دين عرصههاي جديدتري را فتح كنند. بنابراين روشنفكري ديني هميشه اين شاخصهها را داشته است. هميشه دغدغه نوگرايي و تكامل و حل مسائل جديد بر مبناي دين و حتي گاهي دغدغه تغيير در منطقها را هم داشته است. مثل شهيد صدر كه وقتي ميخواهد نظام اقتصادي اسلام را طرح كند كاملاً برايش روشن است كه اين علم و اصول براي طراحي نظام اقتصادي كفايت نميكند لذا در نظام اقتصاد، يك مباني اصول علمي را طراحي ميكند. گرچه آن مباني كارآمد نيست ولي اين توجه بوده است. بنابراين، اين دغدغه در روشنفكري ديني ما تا قبل از انقلاب اسلامي وجود داشته است. دغدغهاي كه دائماً ميخواست فتوحات جديد داشته باشد و عرصههاي جديدي براي دنياي اسلام فتح كند و جريان تعبد به دين مبناي زندگي بشر قرار گيرد. يعني تكاملگرايي بعد از تعبد به دين.
اين محور انديشه روشنفكري ديني ما بوده در مقابلِ روشنفكري سكولار كه حتي نام روشنفكري هم بر او سزاوار نيست واقعاً تاريك فكري و جريان شيطنت است. جريان ظلمات است نه جريان روشنايي. |